ستایشستایش، تا این لحظه: 15 سال و 3 ماه و 9 روز سن داره

رنگین کمانی به رنگ تو

91/07/09 کلاس قرآن

  امروز تصمیم گرفتی بری کلاس قران تا بتونی قران بخوانی و حفظ کنی .اولش  سر کلاس نمیرفتی  همه ی بچه ها سر کلاس بودند تو و یه پسر کوچولو راضی نمی شدین که برین سر کلاس .بعد از چند دقیقه اون زودتر قبول کرد که بره ولی تو همچنان ساز ناسازگاری میزدی .بعد کلی حرف زدن و وعده وعید دادن از طرف من و بابات البته از پشت تلفن بالاخره راضی شدی که بری . بعد از که کلاست تمام شد از مربی ات پرسیدم که چطور بود ؟گفت: که خیلی خوب بودی تازه تنها کسی هم بودی که شعر خواندی (شعر خانواده ) ...
16 مهر 1391

بدون عنوان

تابستان ٩١ دخترم اینجا راه شمال است داشتیم از سبزه وار برمیگشتیم با عمو هات چشمت روز بد نبینه دل دردی گرفته بودی که نپرس نزدیک ٢ ساعت معطل شدیم هر ٥ دقیقه یا ١٠دقیقه یکبار ماشین را نگه میداشتیم تا دستشویی کنی بابات میگفت تو دستشویی کن و مامانت هم تو رو بشوره ومن هم عمل خاک ریزی رو انجام بدم چه قدر گریه میکردی .هر کاری که بگی کردیم تا خوب بشی از نبات داغ گرفته ......تا کشک پیدا کردن و خوردن .این منظره هم یه جایی بودد که روبروت ابرها بودند احساس میکردی که دستت را دراز کنی ابرها رو خواهی گرفت خیلی زیبا بود. ...
16 مهر 1391

بدون عنوان

  غزل ٥/٢ ماهه - طه ٥/١ ماهه دختر عمه و پسر عمه ستایش   ستایش خیلی دوسشون داره اصلا بهشون حسودی نمی کنه تازه براشون کادو هم میخره .از حرفهاش مشخصه غزل بیشتر دوست داره  هر وقت عکساشو میبینه قربون صدقه اش میره چون دخترم دخملا رو بیشتر دوست داره ولی هروقت ازش میپرسی کدومشون بیشتر دوست داره اصلا بینشون فرق نمیگذاره ...
16 مهر 1391

شب قدر

با اینکه بد سرشتم با توست سرنوشتم / دانم که در به رویم وا می‏کنی به آهی ای نازنین نگارا تغییر ده قضا را / گر تو نمی ‏پسندی تقدیر کن نگاهی . . . التماس دعای ویژه :: الهی این قرآن خواندنت برکت روزهای جوانیت شود خوشگلم . بامامان نشستی به دعا خواندن با همان لباس خوابت من که کلی کیف کردم و به خود بالیدم مطمئنا خدا هم همین احساس مرا داشت در برابر فرشتگانش که تو هم جزوی از انهایی . ...
1 مهر 1391